سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، برترین هدایت است . [امام علی علیه السلام]

نشریه طنز وصله

سلام

امروز 30 روز مونده به 31 شهریور است یعنی 30 روز دیگه یه روز مونده به شروع کلاس های دانشگاه ،  امروز اول شهریور سال 1386 است مصادف با 23 آگست2007  و 9 شعبان معظم 1428. 21 سال پیش در چنین روزی یکی از اعجایب 5 گانه تیم رباتیک دفتر نشریات  چشم به جهان گشود. ایشان را محمد جواد نامیدند.او از همان کودکی علاقه شدیدی به کار نشریاتی داشته و اولین نشریه خود را در سن 6 ماهگی و در قنداق به چاپ رساند ولی به دلیل وضع سیاسی و فرهنگی آن زمان اولین شماره نشریه او به دلیل چاپ مطالب توحین امیز و فاش کردن مسائل هسته ای ایران توقیف شد  و حکم مدیر مسئولی ایشان باطل گرید . بعد از این ماجرا ایشان دچار عقده های روانی و سرخوردگی نشریاتی  شد و این سبب شد که او کار نشریاتی را رها کرده و به سمت بازار برود وی در سن 7 ماهگی اولین کار تجاری خود را با همکاری شهرام جون شروع کرد او که در این زمینه استعدادی خاصی داشت به سرعت پیشرفت کرد و با کمک های همکار خود توانست در سن 8 ماهگی به عنوان یکی از فعالین(مفسدین) اقتصادی کشور شناخته شود ولی بعد  از دستگری شهرام جون وی نیز متواری شد و به گوشه پناه برد و او بعد از این ماجرا مشغول درس خواندن شد و با تلاش و پیگری های زیاد توانست در سن 9 ماهگی وارد دانشگاه بشود . پس از ورود  به دانشگاه در اولین قدم در انجمن برق امدن و از انجا که به کار نشریاتی علاقه خواستی داشتن در نشریه داخلی انجمن علمی برق مشغول به کارشدن ، در مدت کوتاهی ایشان به زیر ابزنی مدیر مسئول وقت پرداخته و خواستن که مدیر مسئول بشوند ولی چون مدیر مسئول وقت پارتیشون خیلی کلفت بود( خیلی ها  ، در حد جون من جون تو) زیر آب خودشون خرده شد و بعد مدتی نمیدونم چی شد کی زیراب این نشریه بدبخت رو کی زد که هنوز در نیامده بود توقیف شد

اخرش این عشق نشریاتی باعث شد که ایشان یک نشریه خریداری کنن و خود مدیر مسئول آن بشوند . وی توانست با تلاش های پیگیرانه خود در سن 10 ماهگی اولین شماره نشریه اش را چاپ کند . که مورد توجه علاقه مندان به نشریات درپیتی قرار گرفت و شماره های زیادی از ان را به عنوان در پیت استفاده شد . بعد از موفقیت شماره نخست نشریشان او یک سردبیر باکلاس و تتیش ( مامانم اینا) برای نشریه انتخاب کردن و با همکاری سردبیران شماره های بعدی نشریه در پیت تر شد و پیت فروشی های بیشتری خواستار آن شدن . او در همین ماه به عنوان یکی از فعالین فرهنگی دانشگاه شناخته شد و باعث رونق گرفتن فعالیت های فرهنگی در دانشگاه شدن از قبیل براگزاری مراسم جشن تولد ، پخش شیرینی ، درست کردن آش و هزاران کار فرهنگی دیگر شد

بعد از موفقیت در کار فرهنگی ایشان و سردبیران نشریه برآن شدن که تیم رباتیک تشکیل بدهند (حالا چه ربطی به هم داره از خودشون بپرسید) و بعد از مدتی به عضویت تیم رباتیک دانشگاه در آمدند. ایشان به کمک سردبیران گرامی خود توانست در سن یازده ماهگی اولین ربات را بسازد که نام او را به پیشنهاد مامان همان سردبیر باکلاسه حسن رد زن نامیدن .و حسن را برای شرکت در مسابقات رباتیک دانشگاه آمده کردن. بعد شرکت در مسابقات رباتیک ایشان علاقه خواستی به گوش دادن نوار خالی پیدا کردن ( حالابه من و تو چه ربطی داره که نوار خالی گوش می داد)

دوران یازده ماهگی ایشان به دلیل مسائل سیاسی ، نظامی ، امنیتی ، عشقی ، صحنه های خفن سانسور شده است (سازمان انرژی هسته ای ایران )  

و امروز جشن تولد یکسالگی ایشان است تولدت مبارک

 گفته بودی که چرا محو تماشایی منی
انچنان محو که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشمان تو به قدر مژه بر هم زدنی




علیرضا ::: پنج شنبه 86/6/1::: ساعت 7:12 صبح

تولد تولد !!!!!!!!!!! فوت فوت فوت

در چنین روزی دراول شهریور سال یک هزار و سیصد و شصت وپنج (قابل توجه خانم های«خواهر ها» مجرد)بود که بنده(عشق آقای راننده!) پا به عرصه هستی نهادم و مثل بقیه آدمها از خوشحالی نعره «اوّن اوّن» سر دادم ، یادم هست! که یک خانم مامان!... بنام پرستار چنان من رو بر عکس گرفته بود وبر ما تحت بنده کوفت، که هنوزم که هنوزه« اون اون می کنم»(خواهر رعایت کن!آهسته تر)واین که بنده این قدربلا نسبت!شما بانمک هستم،ربطی به خوابیدن در خیار شور و یا آب شور یا بالاخانه ی یخچال خونه مون نداره! نه نه(مثل چهارشنبه نظیر بخوانید نه!) این خانم والده نه اینکه پسر ندیده بوده و ما هم پسر(خیرسرمان!) سر سه تا دختر بودیم، شروع می کند به آبغوره گیری و اشک شوق ریختن ، و از آنجایی که اشک یک ماده شور و پر از نمک می باشد وبنده زیر بارش باران شوق مادرانه قرار گرفتم واز همان جا با نمک (احتمالا  نمک سود) شدم.بنده در 40 روز اول زندگانی یم هنر خودم رو نشان دادم و با گفتن کلمه«آغون» استعداد خودم رو به رخ جهانیان کشیدم،اولین کاشفان من پدر و مادرم بودنند ،چون مدام بهم میگفتن«گگوری مگوری» در یک سالگی بزرگترین اشتباهم رو کردم ،و روی پای خودم وایستادم،بدتر اینکه راه افتادم! در 2 سالگی با دو بار افتادن در حوض، 3بارافتادن ازارتفاعات خروجی منزلمان،کشیدن دم گربه همسایه مان و کتک خوردن از همشیره های محترمه ،در رده ی فضولترین ها سال قرار گرفتم ، البته چند تا کلمه مثل «تاتی ، جیز ، ، بابا،کیش ، جیش ،دیش و...»یاد گرفتم،در 5 سالگی چون عمو پورنگ نبود، قامه حوض می کشیدم واز روی جهالت ملا(مکتب خانه!اغلب جمعه ها) میرفتم،در 6 سالگی با رفتن زیر میزاولین پیچ زندگیم رو قورت دادم واولین عکس از معده ی خودم را دیدم ولی هنوز پیچی که قورت دادم پیدا نکردم و در قبرستون جلوی سرم رو شکستم،(اولین سی تی اسکن از مغزم رو هم دیدم!)و چون آمادگی می رفتم اونجا هم دعوا کردم وپشت سرم رونا مردا! شکستنند!(حالا آدم با این همه اتفاقات سالم بمونه خیلیه ها!) در هفت سالگی دندون های شیری یم رو یکی یکی کندم،تا شبیه آبا (بابابزرگم) بشم ولی از شانس دوباره در اومد(تو قندون هم نیفتادم!!!)واینکه عاشق خانم معلم اول دبستانم شدم ، برای همین سال های بعد تمام معلم ها و دبیرهایم مرد شدند(بخشکی شانس!) در 9 سالگی علاوه بر چسبوندن آدامس روی زنگ در خونه مردم درساعت 2  ظهر و در رفتن،باد بادک هم هوا می کردم ، یه دوره هم مبصرکلاس شدم ولی از اونجایی که در کار معلم هم دخالت می کردم بر کنار شدم ...در 10سالگی...این داستان حالا حال ها ادامه دارد! بالاخره در سال 83 «حریت بانقطه» کردم، آمدم دانشگاه آزاد ،اونم رشته برق، گناه بزرگم هم این بود که کار فرهنگی کردم ،واومدم نشریه  وصله !!!!!!! اومدم وصله بزنم ،وصله پیچ شدم(ضربه فنی نشم خوبه)،بالاخره برق چشام جریان داد،فاز دلم پرید، ولی چه فایده توی همه پیغمبرها گشتیم و گشتیم، جرجیس رو پیدا کردیم...(این جای داستان گریه داره! با ساز هندی برید تا تهش)بالاخره همیشه سرم می شکست! این دفعه دلم شکست ، تصمیم گرفتم توی راه قلبم رله بی متال بزارم، تا اینکه سریع به مغز مون فالت بده که «هنوز بچه ایم» یه مدار فید بک ام  استفاده کردم که هر سه واحدی رو افتادم ،ناامید نشم واز اول شروع کنم،حتی درس زندگی! امشب تولد ماست!(ماست و خیار) چرند وپرند زیادی می گم ببخشید دیگه خواستید هدیه بدید! (جون هر کی دوستش دارید!جون خودم وخودت!) نظر بدید.       




وصله ::: پنج شنبه 86/6/1::: ساعت 2:3 صبح

ولمون کن دیگه!

 

وقتی پنج تا آدم یزدی سار و بی مزه ، با هم بیفتن شما نمیتونید تصور کنید چه اتفاقاتی میتونه بیفته ، از متلک گفتن به پیرزن صد و اندی ساله تا بحث فلسفی در مورد ...beep... و هزارن کار عجیب غریبی که ترک های تبریز از حیرت انگشت به دهان گرفتن و گفتن " زکی شما دیگه کی هستید "

اره این سفر ما به تبریزحکایتی داره عجیب و شنیدنی ، بعد از کلی کلاس گذاشتن برای فامیل و بوغ کرنا کردن در دانشگاه که ما داریم ربات می سازیم آخرش رفتیم تبریز برای شرکت در مسابقات رباتیک کشوری .  

حالا چه جوری و با چه وضعی رسیدم تبریز بماند.  که ملت فکر کردن با تریپی که ما زدیم میخواهیم بریم عروسی نه مسابقات رباتیک (ولمون کن دیگه)

از انجا که ربات ما با کلاس تشریف داشتن همراه با رئیس ، مادربزرگ مهربان و بچه مایه دار تیم با هواپیما تشریف فرما شده بودن و یک روز زودتر از ما به تبریز رسیده بودن و در حال آماده سازی خودشان برای شرکت در مسابقات بودن . وقتی ما رسیدیم نسیم باد صبا (sms) پیغام آورد که حسن یه پاش درد میکنه ( یکی از موتوهای ربات کار نمیکرد) این پیغام تیری بود بر قلب ضخم خورده و خسته ما که تازه از راه سر رسیده بودیم . و ما در جواب رئیس پیغام دادیم که حسن را به نزد ما بیاورید تا برایش کاری کنیم. همگی دست به کار شدیم تا برای حسن کاری بکنیم و او را از این رنج برهانیم ولی چون خود نتوانستیم کاری بکنیم  دست کمک بر دامن مهندس زدیم و حسن را به نزد ایشان بردیم ، مهندس سرش خیلی شلوغ بود حال روبات های خودشان هم تعریفی نداشت. ولی نگاهی به حسن ما انداخت و بعد از کلی معاینه گفت برایش مقاومت pull up بگذارید به امید خدا که راه بیفته ، ما در دل خودمون گفتیم خدایا این که مهندس میگه یعنی چه ( محض احتیاط) و حسن را برداشتیم و نالان به اتاق برگشتیم حالا داد و بیداد های بچه مایه دار تیم که به کل فامیلشون گفته بود داره ربات میسازه یه طرف و اعصاب خوردی خودمان هم بود که چه خاکی تو سرمان کنیم. لحظات تلخی بود همه ما امیدمون رو از دست داده بودیم و خودمون رو در معرض حذف خیلی زود از مسابقات می دیدم ، اگر لطف و عنایت خدا نبود ما در همون مرحله اول حذف می شدیم

لطف او شامل ما شد و با کمی دقت کردن متوجه شدیم یکی از اتصالات حسن قطعی داره سریع عیب رو بر طرف کردیم و حسن را به نزد مادر بزرگ مهربانش فرستادیم برای برنامه نویسی (ولمون کن دیگه)

کمتر از 3 ساعت به شروع مسابقات باقی مانده بود ما هنوز برنامه حسن را کامل نکرده بودیم  مهندس به ما امید واری می داد و از ما میخواست که نامید نشویم و تلاش خود را ادامه بدهیم .

 ظهر بود نهار رو دانشگاه می دادن برای اینکه بچه ها وقت بیشتری داشته باشن برای برنامه نویسی قرار شد که مو قشنگ و اسپانسر تیم برای تهیه نهار زودتر از بچه ها برن دانشگاه . تقریبا نیم ساعت به شروع مسابقات بود که اعضای تیم هم امدن، هنوز برنامه حسن تموم نشده بود حسن قاطی کرده بود و تغییر رنگ رو نمی رفت اعصاب همه خورد بود و حال نداشتن

وحشتناک بود ما داشتیم در مرحله پیش داوری حذف میشدیم که دوباره لطف و عنایت خدا شامل ما شد و یکی از مهندسین آینده خبر اورد که مسیر مسابقه تغییر رنگ نداره . همه از شنیدن این خبر آنچنان شگفت زده شدن که گویا دنیا رو به آنها دادن. بعد از شنیدن این خبر مسرت انگیز مادر بزرگ تیم سریع برنامه حسن را کامل کرد و حسن آماده مسابقه شد و به لطف خدا و تلاش اعضای گروه حسن تونست مرحله پیش داوری رو رد کنه

وای بر لحظه ای که آدمو جو بگیره به قول معروف آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره این بچه یزدی های ما آنچنان جو گرفتشون که نگو و نپرس انگار که اپلو هوا کرده بودن اونها یادشون رفته بود که تا نیم ساعت قبل روباتشون اصلا راه نمیرفت دیگه بی خیال مابقی اتفاقات این روز که اونها یادشون رفت کسی به انتظار آنها نشسته بودن

ولمون کن دیگه

پایان روز اول




علیرضا ::: شنبه 86/5/27::: ساعت 9:38 عصر


دل تنگی

حاجی آقای زارع  ریئس سابق دفتر فرهنگ  از دست آدمهایی هست که خیلی بلا میباشد، تا بود به همه گیر میدادو چوب لای ... یعنی مارا هدایت میکرد . حال هم که از کنار ما رفته دلمان برایش یه ذره شده ، آخه حاجی کجا رفتی؟ (این را یکی از هدایت شدگان توسط حاجی زارع بیان داشت)یادش بخیر روز آخر که ایشون حکمشون اومده بود، شیرینی رو روی میزش گذاشتیم رو برگه نوشتیم:حاجی آقا این شیرینی اول شدن تیم رباتیک دفتر نشریاته،چقدر به همون گیر دادی، نوش جان... شبی که بچه های  دفتر نشریات وفعالان فرهنگی وسیاسی به منزل ایشان و حاجی آقا صدر الساداتی(ریئس سابق دفتر نهاد ) رفته بودنند،عجب موزی ...ببخشید عجب غصه ای خورده اند . اگر جلوی بچه ها را نگرفته بوده اند جلوی خودشان را هم نمی توانستند بگیرندو کلی آبروریزی می کردنند .حاجی ازما که گذشت ولی شنیدیم اونجایی که هستید چادر اجباری نیست الهی بمیرم برا دلتون چی میکشید شما؟ سخت نگیرید حاجی ! حالشا ببرین! و بهر حال حاجی جون لاو یو ... یعنی (جزائکم الله خیرا ) . هر جا هستی سالم و سلامت باشی.

 




وصله ::: یکشنبه 86/5/14::: ساعت 12:11 صبح

پلاک 19 !!!

نایب ریئس دفتر جامعه اسلامی در جلسه دوستانه در جمع شطرنج بازان 4 نفره اذعان داشت :که مدت مدیدی است یک ماشین همشهری (به ما چه پراید سفید مدل 82پلاک19) را در محوطه دانشگاه دیده است و بسیار مشتاق است تا همشهری کرمانشاهی خود را ملاقات کند .(حالا چرا مشتاق است به شما چه؟)ولی آخرین بار این ماشین در محوطه پارکنگ خواهران دیده شده است.

 




وصله ::: شنبه 86/5/13::: ساعت 11:59 عصر

طنز سیاسی.......

 و چه خالی می‌رفت

یه روز یه آقای کارگزار تکنوکرات با یک خانوم روشنفکر چپی تصمیم گرفتن خوشبخت بشن. در نتیجه یه کانون گرم خانواده تشکیل دادن و شروع کردن به گفتمان با همدیگر

خانومه گفت: دخترمون باید لیسانیسه هنرهای تجسمه بشه.

آقاهه گفت: پسرمون باید دکترای مهندسی پزشکی بشه.

خانومه گفت: دخترم باهاس دوچرخه سوار بشه.

آقاهه گفت: پسرم باهاس دیپلماسی خارجی یاد بگیره.

خانومه گفت: از کجا معلوم دخترمون پسر باشه؟

آقاهه گفت: از کجا معلوم پسرمون دختر باشه؟

بالاخره در یک صباح دل‌انگیز بهاری بچه‌شون به دنیا اومد:

باباش گفت: ماشاالله چشماش با دو؟؟ به خودم رفته

مامانش گفت: الهی ناز بشه، لبای غنچه‌اش به خودم رفته

باباش گفت: کاش پسرم دختر بود

مامانش گفت: خوب شد . دخترم پسر شد.

بعد از سه ماه و 7 روز عمه و عمو و دایی و خاله و اقدس و اکبر و محمد وعباس جمع شدن وقرار شد واسه پسره اسم بذارن.

عمه‌جان گفت: اسمشو بزارین نعمت ماشاالله پسرم خیلی پا قدم داره

عموجان گفت: نه خواهر، نعمت چیه، زمونه عوض شده اسمشو بزارین سیاوش که معلوم شد ایرونی‌یه.

دایی‌جان گفت: آقاجان سیاوش چیه؟ این پسر از همین الان پشت لبش داره سبز می‌شده معلومه از اون چپ‌های مبارز می‌شه، اسمشو بزاریم روزبه که بچه‌ام توی کارگران و دهقانان محبوب باشد.

خاله‌جان گفت: دادش ؟ همون شما توده‌ای بودی برای هفت پشتمون بسه

اسمشو بذاریم بیل که مثل بیل گیتس پولدار بشه و مملکت را به رفاه  برسونه

اقدس گفت: خواهر آخه بیل هم شد اسم؟ اسم را بذاریم وحید که با همه اتحاد ملی داشته باشد.

اکبرآقا گفت: آقا این اسما خوب نیست من می‌گم. اسمش را بزاریم کارگزار که مملکت اوضاعش به هم نخوره!

محمد آقا: ؟؟ آقا! شما هشت سال اسم گذاشتن بشه! اسمش را بذاریم رسول‌ که گفتگوی تمد نشو خوب شد.

عباس آقا: اصلاً این حرفا بیخوده- این بچه دو روز دیگر به حرف هیچ کدوم‌تون گوش نمی‌کنه.

بالاخره اسم واسه بچه نگذاشتن- تا 2 سال- یواش یواش بچه در قیافه‌اش عوض شد. یواش یواش راه رفت- گاهی می‌دوید- گاهی شعار می‌داد. گاهی ساکت بود- چشماش گاهی بعضی چیزها را نمی‌دید- هر روز یک تصمیمی می‌گرفت- یه کار می‌کرد- بالاخره همه جمع شدن و اسمشو گذاشتن: دولت عدالت!




وصله ::: شنبه 86/5/13::: ساعت 11:57 عصر

پسرانه)( دخترانه

·        دختر ها فقط بلدند درس بخوونند و خر خوونی کنند.

·        پسر ها همین یک کار ش هم بلد نیستند همه شون با تک ماده پاس می کنند .

·        پسر ها خنگ انند ، تنبل تشریف دارن ، لنگ جورابشون هم نمی تونند پیدا کنند.

·        دخترها وسوسی ان، سادیسم دارن ،برای هر کاری که میخوان انجام بدن،ادا و اطوار در می آرن.

·        پسرها مثل کینگ کونگ دستا شونا میندازند دو طرف راه میرن، فکر میکنن لینچان هستند، از آدم و عالم طلب دارن.

·        دخترها فقط غر می زنن، قیافه می گیرن،پشت چشماشون رو نازک می کنن،انگار الیزابت تیلور تشریف دارن.

·        دخترها هواس آدم رو پرت می کنن.

·        پسر ها هواسشون پرته به ماچه؟     




وصله ::: شنبه 86/5/13::: ساعت 11:48 عصر

6 تایی ها ...

 

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که چه جوری می شه از بعضی استادا نمره گرفت !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که چه جوری می شه شب امتحانی نبود !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که توی غذای دانشگاه مخلفات اضافه ای میریزن یا نه ؟!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که توی دانشگاه فرق سلام کردن با سلام کردن چیه!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که پارتی چه نقش مؤثری در دوران دانشجویی داره !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که بعضی استادا چرا اینجوری نمره میدن ؟!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که چرا بعضی وقتا کنار سلف از اون بوها میاد ؟!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که پارکینگ دانشگاه فقط جای تیک آف زدن و دستی کشیدنه !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که کار بعضی از استادا از آیینه سکندر و اهرام ثلاثه هم گذشته !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که اساتید دانشگاه جایگزین عجایب هفتگانه شدن !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که چرا وقتی یکی شده 75/13 استاده بهش میده 9 ؟!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که چرا وقتی یکی شده 5/7 استاده بهش میده 75/16 ؟!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که چرا بعضی ها به بعضی ها نگاه می کنن و قفل میشن !!( عزیز جون فردای قیامت  میل داغ می کنن تو چشاتونا )

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که باید به استادا بگیم آقا جون ، مغز ما بیشتر از 90 دقیقه کشش نداره !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که باید به استادا بگیم ، گرانقدر استاد انداختن فایده نداره ، آه دانشجو دامن گیره ها !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که به خاطر هدر رفتن انرژی دانشجوها در دوران تحصیل ( 11 ترم و 12 ترم ) سن ازدواج میره بالا !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که سن ازدواج که میره بالا جمعیت کم میشه و دولت قاتی !می کنه.

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که نمی شه هر چیزی رو توی نشریات دانشگاه چاپ کرد !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که تو دانشگامون مغز و جیب خالی پیدا نمی شه !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که اصلاً تو این دانشگاه کسی دنباله رو فرهاد و مجنون نیست !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که همه مسئولین دانشگاهمون با سوات ! هستند .

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که سخته یکی سالم بیاد دانشگاه و سالم هم برگرده !!!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که زشته واسه نمره اشک روی سبیل هامونو پاک کنیم !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که وقت نماز طواف کعبه هم تعطیله و هیچ کدوم از مسئولین دانشگاه توی اتاقشون نیستن !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که اگر ما و سلف نبودیم ، بیمارستان شاه ولی ورشکست می شد !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که بعد از خوردن غذای سلف باید بگیم " دست شما درد نکنه " !

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که 6 ترمه دانشجوییم !!

6 ترم گذشت هنوز بعضی هامون نفهمیدیم که بابا اصلاً دانشجوییم !!!!!

نویسنده: میم صاد




وصله ::: شنبه 86/5/13::: ساعت 11:46 عصر

و باز باران...

«عشق معمار عالم است». هریه

یکی بود، اون یکی نبود،اون یکی که اومد،اونی که نبود، بود شد ، اونی که همیشه بود خدابود خدا،توی یک دهکده دور افتاده یک تپه بود که هر روز روی اون تپه بارون میبارید،از مردم ده هر کس می خواست هوایی تازه کنه و از آب بارون بخوره و لذت ببره ،میومد زیر اون تپه به انتظار بارون،اما توی این دهکده سه نفر بودنند که هر روز برای دیدن بارون می رفتند روی تپه،اونها برای دیدن بارون و ابرهای قشنگش لحظه شماری می کردنند،اما یک دفعه از بارون خبری نشد،مردم می دونستن بارون وفایی نداره،اما اون سه نفر هر روز میرفتند رو تپه به انتظار بارون،مدتی گذشت یکی از اون سه نفر گفت:بارون یه توهم بود،دیگه بارون نمی آد، پا شد و رفت. بعد چند وقت نفر دوم گفت:بارون قلب مارا شکست ورفت،اون بارون دیگه نمی آد،پاشد ورفت،آخرین نفر روی تپه به انتظار نشست ،نه گلایه ای،نه شکایتی،چشمای منتظرش رو میدوخت به آسمون،هی نگاه می کرد،تا کی دوباره بارون قشنگش رو ببینه،آره،اون عاشق بارون شده بود ، اما دیگه بارون نیومد...    


وصله ::: شنبه 86/5/13::: ساعت 11:44 عصر

   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :39252
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : وصله[42]
نویسندگان وبلاگ :
محمد جواد شایق (@)[0]

علیرضا (@)[14]


 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<