تولد تولد !!!!!!!!!!! فوت فوت فوت
در چنین روزی دراول شهریور سال یک هزار و سیصد و شصت وپنج (قابل توجه خانم های«خواهر ها» مجرد)بود که بنده(عشق آقای راننده!) پا به عرصه هستی نهادم و مثل بقیه آدمها از خوشحالی نعره «اوّن اوّن» سر دادم ، یادم هست! که یک خانم مامان!... بنام پرستار چنان من رو بر عکس گرفته بود وبر ما تحت بنده کوفت، که هنوزم که هنوزه« اون اون می کنم»(خواهر رعایت کن!آهسته تر)واین که بنده این قدربلا نسبت!شما بانمک هستم،ربطی به خوابیدن در خیار شور و یا آب شور یا بالاخانه ی یخچال خونه مون نداره! نه نه(مثل چهارشنبه نظیر بخوانید نه!) این خانم والده نه اینکه پسر ندیده بوده و ما هم پسر(خیرسرمان!) سر سه تا دختر بودیم، شروع می کند به آبغوره گیری و اشک شوق ریختن ، و از آنجایی که اشک یک ماده شور و پر از نمک می باشد وبنده زیر بارش باران شوق مادرانه قرار گرفتم واز همان جا با نمک (احتمالا نمک سود) شدم.بنده در 40 روز اول زندگانی یم هنر خودم رو نشان دادم و با گفتن کلمه«آغون» استعداد خودم رو به رخ جهانیان کشیدم،اولین کاشفان من پدر و مادرم بودنند ،چون مدام بهم میگفتن«گگوری مگوری» در یک سالگی بزرگترین اشتباهم رو کردم ،و روی پای خودم وایستادم،بدتر اینکه راه افتادم! در 2 سالگی با دو بار افتادن در حوض، 3بارافتادن ازارتفاعات خروجی منزلمان،کشیدن دم گربه همسایه مان و کتک خوردن از همشیره های محترمه ،در رده ی فضولترین ها سال قرار گرفتم ، البته چند تا کلمه مثل «تاتی ، جیز ، ، بابا،کیش ، جیش ،دیش و...»یاد گرفتم،در 5 سالگی چون عمو پورنگ نبود، قامه حوض می کشیدم واز روی جهالت ملا(مکتب خانه!اغلب جمعه ها) میرفتم،در 6 سالگی با رفتن زیر میزاولین پیچ زندگیم رو قورت دادم واولین عکس از معده ی خودم را دیدم ولی هنوز پیچی که قورت دادم پیدا نکردم و در قبرستون جلوی سرم رو شکستم،(اولین سی تی اسکن از مغزم رو هم دیدم!)و چون آمادگی می رفتم اونجا هم دعوا کردم وپشت سرم رونا مردا! شکستنند!(حالا آدم با این همه اتفاقات سالم بمونه خیلیه ها!) در هفت سالگی دندون های شیری یم رو یکی یکی کندم،تا شبیه آبا (بابابزرگم) بشم ولی از شانس دوباره در اومد(تو قندون هم نیفتادم!!!)واینکه عاشق خانم معلم اول دبستانم شدم ، برای همین سال های بعد تمام معلم ها و دبیرهایم مرد شدند(بخشکی شانس!) در 9 سالگی علاوه بر چسبوندن آدامس روی زنگ در خونه مردم درساعت 2 ظهر و در رفتن،باد بادک هم هوا می کردم ، یه دوره هم مبصرکلاس شدم ولی از اونجایی که در کار معلم هم دخالت می کردم بر کنار شدم ...در 10سالگی...این داستان حالا حال ها ادامه دارد! بالاخره در سال 83 «حریت بانقطه» کردم، آمدم دانشگاه آزاد ،اونم رشته برق، گناه بزرگم هم این بود که کار فرهنگی کردم ،واومدم نشریه وصله !!!!!!! اومدم وصله بزنم ،وصله پیچ شدم(ضربه فنی نشم خوبه)،بالاخره برق چشام جریان داد،فاز دلم پرید، ولی چه فایده توی همه پیغمبرها گشتیم و گشتیم، جرجیس رو پیدا کردیم...(این جای داستان گریه داره! با ساز هندی برید تا تهش)بالاخره همیشه سرم می شکست! این دفعه دلم شکست ، تصمیم گرفتم توی راه قلبم رله بی متال بزارم، تا اینکه سریع به مغز مون فالت بده که «هنوز بچه ایم» یه مدار فید بک ام استفاده کردم که هر سه واحدی رو افتادم ،ناامید نشم واز اول شروع کنم،حتی درس زندگی! امشب تولد ماست!(ماست و خیار) چرند وپرند زیادی می گم ببخشید دیگه خواستید هدیه بدید! (جون هر کی دوستش دارید!جون خودم وخودت!) نظر بدید.