و باز باران...
«عشق معمار عالم است». هریه
یکی بود، اون یکی نبود،اون یکی که اومد،اونی که نبود، بود شد ، اونی که همیشه بود خدابود خدا،توی یک دهکده دور افتاده یک تپه بود که هر روز روی اون تپه بارون میبارید،از مردم ده هر کس می خواست هوایی تازه کنه و از آب بارون بخوره و لذت ببره ،میومد زیر اون تپه به انتظار بارون،اما توی این دهکده سه نفر بودنند که هر روز برای دیدن بارون می رفتند روی تپه،اونها برای دیدن بارون و ابرهای قشنگش لحظه شماری می کردنند،اما یک دفعه از بارون خبری نشد،مردم می دونستن بارون وفایی نداره،اما اون سه نفر هر روز میرفتند رو تپه به انتظار بارون،مدتی گذشت یکی از اون سه نفر گفت:بارون یه توهم بود،دیگه بارون نمی آد، پا شد و رفت. بعد چند وقت نفر دوم گفت:بارون قلب مارا شکست ورفت،اون بارون دیگه نمی آد،پاشد ورفت،آخرین نفر روی تپه به انتظار نشست ،نه گلایه ای،نه شکایتی،چشمای منتظرش رو میدوخت به آسمون،هی نگاه می کرد،تا کی دوباره بارون قشنگش رو ببینه،آره،اون عاشق بارون شده بود ، اما دیگه بارون نیومد...
وصله ::: شنبه 86/5/13::: ساعت 11:44 عصر